یادداشت های اَلِف 2

ساخت وبلاگ
+همینطور که از پله ها پایین میرفتم، بوی زمخت خون لخته شده ی کُهنه مشاممو پر کرده بود ، صورتمو جمع کردم، سعی کردم نفس نَکشم ، بعد از چند ثانیه حس خفگی بهم دست داد، مشاممو آزاد کردم، بوی تهوع آور خون لخته شده رو با ولع به گیرنده های بویاییم تزریق کردم .لیوانم هنوز دستم بود ، نوشیدن یه لیوان قهوه ی مونده ، که تهش آهک رسوب کرده ، و تلخه مثل خون سگ، نمیتونست به سرعت انجام بشه . ولی من با هر قلپی که می نوشیدم سعی میکردم بوی زمخت خونو از یاد ببرم .و با هر قدمی که برمیداشتم ، سعی میکردم افکار تلخ جنون وارمو کنار بزنم، نه ، نمیخواستم خودمو منفجر کنم، تنها چیزی که آرزوشو داشتم ، فراموش کردن ثانیه های خجالت آوری بود که در ارتباطات اجتماعیم به نمایش میذاشتم .ولی پله ها تمومی نداشتن، و من آدم بحث برانگیزی بودم، صداها اِکو میشدن تو راهروهای سفید و طولانی و دم کرده و کثیف ، لابه لاش اسم خودمو می شنیدم، میدونستم آدم بحث برانگیزیَم .ولی دستام خالی بود و حتی اگه چاقویی داشتم، مطمعنم هیچ وقت دلِ پاره کردن کبد افرادی که ازش بدم میومدو نداشتم . روی زمین خون ریخته بود ، میدونستم سگ هارو سلاخی میکنن، و از این بابت خوشحال بودم ‌. چون از شنیدن برخورد پنجه های برهنه ی سگ های ولگرد با کاشی های عریان راهروها ، بیزار بودم . باعث میشد ، عصب گردنم گرفته بشه . حالا سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم، دلیلی نداره خشممو به سر یاکریمایی که سرراهم قرار میگیرن ، خالی کنم .هنوزم برگه های سفید هستن، اونا در مورد کمبود پوشش گیاهی و ضرورت بازیافت کاغد سیمنار برگزار میکنن، من ترجیح میدم تایپ کنم هر چی که چنگ میندازه رو سلولای عصبیم . حالا این بک گراند قرمز و سیاهو که نگاه میکنم، اثری از تلاش هنری توش نمی بینم، ولی مردم می یادداشت های اَلِف 2 ...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های اَلِف 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsalef بازدید : 84 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:40

حالا حس میکنم خالی هستم، برای برخورد تفنگ با شقیقه هایم آماده ام، برای حفره ی سیاهی که در شقیقه هایم ایجاد می شود، گلوله ای که مغزم را روی زمین پخش میکند .چیز زیادی نیست که درباره این دنیا دوست داشته باشم، اکثر اوقات حس ناراحتی دارم .حالا حس میکنم میتوانم کتاب جدیدی شروع کنم، حالا حس میکنم جملات تهی و اضطراب آورند .هیچ چیز بیان کردنی نیست، قطرات خونی که از رگ های اصلی ساعدهایم روی کاشی های عریان می ریزد، غلتیدن تیغ در رگ های خالی ام، بخیه های درد آور ، به پیستول هم فکر کرده ام.دیگر چه چیزی بیشتر از این؟ کبدی که جز الکل چیزی در خود حل نمیکند، سر و وضعی نامرتب ، بوی الکل از مایل ها آن طرف تر ، و غلتیدن تن های دو جسد عریان در هم ، اتهام همجنسبازی به نزدیک ترین دوستت، نفرتت از توصیف همجنسگرایی با فیلم های بی کیفیت دهه ی هشتاد شمسی .تلخی ، و تلخی و تلخی . تلخی فراوان که مثل زهر در قلبت چمباتمه می زند . چشم های خسته ات و نگاهی که خمار است . مجسمه ی نیمه شکسته از سر ، توهم ناقص بودن نصف بدن، فکر کردن به نیمه ی راست بدن .و رقص های بالرین ها با لیوان های واین و شمپاین در دست، کلیشه ی سینمایی کلاسیک ، که مثل ویروس سراسر بدن را در بر میگیرد .نفرتم از فحش هایی که می دهم، تلاش برای نگفتن " کیر " ساعدهای زخمی و تنی که روی تختی ولو شده است که صدای لولاهایش همیشه در می آید . تلقی کردن مفهوم " مرگ " در ورطه ی یک واژه ، صرفا یک داستان از هومر ، خیالی ، توخالی . در آستانه ی ۲۲ سالگی ، خواستار خودکشی.کُند بودن تمام تیغ ها و ناکارایی تمام قرص ها ، چسبیدن به زندگی به خاطر ناتوانی در مُردَن .شایعه ! داد ! شایعه ... صداهای زیر و ریز و کوتاه و خفه شده . خواستار اینکه دست از سرم بردارند تا نفس بکشم .ب یادداشت های اَلِف 2 ...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های اَلِف 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsalef بازدید : 86 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:40

رنگ های کمرنگ ، تو را در ذهنم تلقی میکنند، تو پرتره ای هستی کمرنگ، بی اسم، بی مفهوم، آشفته، حتی شک دارم باید شیء خطابت کنم، یا یک انسان .چقدر این خطوط کج و زمخت به نظر می رسند ، من کلمات انگلیسی را در دیکشنری ام سرچ میکنم، ولی نمیتوانم پیدا کنم، واژه ای که میزان برهنگی تورا پوشش دهد . با این صداهای بَم ، خنده های عصبی ، بازیگری که در رختخواب آنقدر خوب بازی میکند که میخواهی اسکرین را لیس بزنی ، با زبان ، ولی مگر بدون زبان هم می شود لیس زد ؟ و لیس بزنی ... آنقدر که برود ، تشنج داخل رختخوابش تمام شود .حالا روابط غیر هم سن ها را بهتر می فهمم، پسری که ۳۲ ساله است، با زنی ۵۰ ساله وارد رابطه می شود و تمام پولها را میبرد ، اسلحه میخرد و می کُشد .خشونت را ستایش نمیکنم ، حتی شاید بترسم و دور شوم، ولی وقتی روی صفحه تماشایش میکنم، از هنر ابراز خشونت و عصبانیت، بدنم دچار رعشه و رقص می شود . سلول های خاکستری ام فولک گونه می رقصند .چرا حالا لذت می برم از اینکه صورتت را نبینم. ولی همانقدر عذاب میکشم چون صدایت هرگز از گوش هایم رخنه نمی بندد . چه صحنه ی زیبایی ! کانیبالیسم ، خوردن کبد و شُش های یک انسان دیگر ، خون که روی ملحفه های سفید پخش می شود و لباس سبز لجنی دختری که دورگه ست، ارگاسم تو با زاویه فک بازیگر مکملش . احساس رضایت کامل از تماشای مخلوط رنگ هایی که باید حس خشونت فولک گونه را به تو القا کنند .ابداع کردن واژه هایت، لذت بردنت از تماشای کودکی که ترقه دست هایش را سوزانده است و وقتی ازش می پرسند که آیا دوباره ترقه بازی خواهد کرد میگوید :" بله " و آن لبخند کنج لب هایش ، مخلوطی از بی تفاوتی ، عدم توانایی در فهمیدن حس های انسانی !اغلب اوقات فکر میکنم که این یک کمال است ! یک مزیت است ! توان یادداشت های اَلِف 2 ...ادامه مطلب
ما را در سایت یادداشت های اَلِف 2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsalef بازدید : 80 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:40