+همینطور که از پله ها پایین میرفتم، بوی زمخت خون لخته شده ی کُهنه مشاممو پر کرده بود ، صورتمو جمع کردم، سعی کردم نفس نَکشم ، بعد از چند ثانیه حس خفگی بهم دست داد، مشاممو آزاد کردم، بوی تهوع آور خون لخته شده رو با ولع به گیرنده های بویاییم تزریق کردم .لیوانم هنوز دستم بود ، نوشیدن یه لیوان قهوه ی مونده ، که تهش آهک رسوب کرده ، و تلخه مثل خون سگ، نمیتونست به سرعت انجام بشه . ولی من با هر قلپی که می نوشیدم سعی میکردم بوی زمخت خونو از یاد ببرم .و با هر قدمی که برمیداشتم ، سعی میکردم افکار تلخ جنون وارمو کنار بزنم، نه ، نمیخواستم خودمو منفجر کنم، تنها چیزی که آرزوشو داشتم ، فراموش کردن ثانیه های خجالت آوری بود که در ارتباطات اجتماعیم به نمایش میذاشتم .ولی پله ها تمومی نداشتن، و من آدم بحث برانگیزی بودم، صداها اِکو میشدن تو راهروهای سفید و طولانی و دم کرده و کثیف ، لابه لاش اسم خودمو می شنیدم، میدونستم آدم بحث برانگیزیَم .ولی دستام خالی بود و حتی اگه چاقویی داشتم، مطمعنم هیچ وقت دلِ پاره کردن کبد افرادی که ازش بدم میومدو نداشتم . روی زمین خون ریخته بود ، میدونستم سگ هارو سلاخی میکنن، و از این بابت خوشحال بودم . چون از شنیدن برخورد پنجه های برهنه ی سگ های ولگرد با کاشی های عریان راهروها ، بیزار بودم . باعث میشد ، عصب گردنم گرفته بشه . حالا سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم، دلیلی نداره خشممو به سر یاکریمایی که سرراهم قرار میگیرن ، خالی کنم .هنوزم برگه های سفید هستن، اونا در مورد کمبود پوشش گیاهی و ضرورت بازیافت کاغد سیمنار برگزار میکنن، من ترجیح میدم تایپ کنم هر چی که چنگ میندازه رو سلولای عصبیم . حالا این بک گراند قرمز و سیاهو که نگاه میکنم، اثری از تلاش هنری توش نمی بینم، ولی مردم می یادداشت های اَلِف 2 ...
ادامه مطلبما را در سایت یادداشت های اَلِف 2 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : itsalef بازدید : 84 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 21:40